سخنان فرناندو پسوا-سری پنجم
سخنان فرناندو پسوا-سری پنجم
من در شناخت خويشتن خويش دريانوردم.
اين انسانها كه همواره مرا در بر مي گيرند، ارواحي هستند كه مرا نمي شناسند و روز به روز با همنشيني و شيوه ي سخنوري خود وانمود مي كنند كه مرا مي شناسند.
زندگي براي ما همان چيزي است كه از زندگي جدي برداشت مي كنيم.
ما تنها دارنده ي ادراك شخص خود هستيم و بايد از اين پس، بر آن و نه بر آنچه كه مي بينيم واقعيت زندگي مان را بنا كنيم.
هر چيز وقتي پديد مي آيد، به خوبي مي توانيم پديد آمده را به سان ميرنده احساس كنيم.
هميشه پس از آن كه روز از راه برسد، مثل هميشه دير خواهد شد.
روياي من از قدرت اراده ام آغاز شد.
وقتي مي نويسم دردم را فراموش مي كنم، مانند كسي كه پيش از بهبود بيماري بتواند بهتر نفس بكشد.
رنج كشيدگان راستين گردهم نمي آيند و گردهمايي تشكيل نمي دهند. هركس رنج مي كشد، به تنهايي رنج مي كشد.
تنهايي رفتار مرا رقم مي زند نه انسانها.
هرگز ترديدي به خود راه ندادم كه همه بر من خيانت مي كنند و باز هر بار هم كه خيانت مي كردند غرق در شگفت مي شدم.
من اغلب نادانسته به همه چيز شك مي كنم، اغلب در جست و جوي خط مستقيمي هستم كه با هستي من برابري كند و آن را مستقيم در انديشه و آرمانم درك كنم، فاصله هاي كمتر كوتاه ميان دو نقطه.
اين كار ما نيست كه آشكار بدانيم چه كسي هستيم؛ آن چه ما فكر و احساس مي كنيم همواره برگرداني است از اينكه، آنچه مي خواهيم، هرگز نخواسته ايم و به احتمال زياد هرگز كسي نخواسته است.
اگر به اجبار از چيزي خشنود شوم آن چيز هميشه برايم رخ خواهد داد؛ چرا كه براي من قناعت [ =بسنده كاري ] به معناي از دست دادن يك رويا است.
رفتار، درايت [ =دانايي و آگاهي ] راستين است. من هماني خواهم بود كه مي خواهم باشم.
انسان اگر خويشتن خويش را مي شناخت بر خود عشق نمي ورزيد.
چون چيزي از هم نمي دانيم، يكديگر را درك مي كنيم.((فرناندو پسوا)) خطاي اين گفته را گزارش دهيد
آنچه كه ما زندگي كرده ايم، سوء تفاهمي شايع است، حد ميانه ي شادمانه ي عظمتي كه وجود ندارد و خوشبختي، كه نمي تواند عينيت يابد.
هر كس كه در جمع مردم عادي نباشد، فرمانروا است.
كسي كه مرزهاي روان خود را مي شناسد مي تواند بگويد من، منم؟
آشنايي سطحي براي هنرمند بسيار كم است، او را مي آزارد و از تاثيرش مي كاهد.
هر انسان امروزي كه تنديس اخلاقي و چارچوب فكري اش عقب مانده يا بدوي نباشد، عاشق مي شود.
نه عشق، اما اصول تشكيل دهنده ي عشق ارزش زحمت را دارد.
تنها انديشه مي تواند بدون آسيب به شناخت واقعيت نايل آيد.
خالص بودن، نجيب يا قوي بودن نيست، بلكه خود بودن است. كسي كه عشق ارزاني مي دارد، عشق را مي بازد.
زن سرچشمه ي خوبي براي روياهاست. هرگز او را لمس مكن!
روياها همواره رويا مي مانند. پس نيازي نيست كه لمس شان كني. اگر روياي خود را لمس كني خواهد مرد.
ما هرگز به كسي عشق نمي ورزيم. تنها به پنداري كه از كسي داريم عشق مي ورزيم. ما به – سرانجام شخصي خود – نظر شخصي خود عشق مي ورزيم.
دوست ندارم كسي چيزي به من هديه كند، چرا كه طرف مقابل با اهداي آن مي خواهد مرا موظف كند تا مانند او چيزي هديه كنم؛ حال به خود اهدا كننده يا سايرين.
زندگي مان را چنان سامان دهيم كه براي همنوعان خود اسرارآميز جلوه كند، به گونه اي كه اگر كسي ما را بهتر از همه مي شناسد، چون سايرين از نزديك ترين فاصله نشناسد.
چه دردناك است همه چيز، وقتي به مثابه ي انساني آگاه غرق در تفكر مي شويم و به عنوان موجودي انديشه ور دوباره ادراك در وجودمان گسترش مي يابد، به گونه اي كه در مي يابيم، مي دانيم!
زندگي يعني چيزي از خود ندانستن، از خود كم دانستن، يعني انديشيدن، به خود آگاه بودن، آن هم ناگهاني مثل اين لحظه ي آرام، يعني يكباره مفهوم وحدت درون و واژه ي جادويي روان را يافتن.
تمام گذشته ام چيزي است كه نمي خواهم بوده باشم.
اين قاعده ي زندگي است كه مي توانيم از همه ي مردم بياموزيم و بايد بياموزيم.
و همه ي ما، انسانها، خانه ها، سنگها، پوستر ها و آسمان مجموعه بزرگي از دوستانيم كه در جستجوي جدل با كلمات در حركت جمعي بزرگ سرنوشت ايم.
ما بايد سرنوشت خود را مثل اندام مان بشوييم و شيوه ي زندگي مان را مانند لباس هايمان عوض كنيم.
خوك هايي وجود دارند كه از كثافت خود متنفرند، اما نمي توانند آن را از خود دور كنند.
ما با غريزه ي جنسي عشق نمي ورزيم، بلكه تحت شرايط احساسي ديگر عشق مي ورزيم و در حقيقت اين شرايط، همان احساس ديگر است.
كسي كه هرگز تحت فشار نزيسته باشد، آزادي را لمس نمي كند.
تمدن، تربيت نهفته در طبيعت است.
در هماهنگي جهان طبيعي و مصنوعي، طبيعي بودن، از روان شايسته و بلند مرتبه ي انساني شكل گرفته است.
هر روز، روزي است كه هست و هرگز در جهان روزهاي هم شكلي وجود نداشته است.
برخي برده به دنيا مي آيند، ديگران برده مي شوند و باز عده اي به سوي برده داري جذب مي شوند.
تعريف كردن يعني اقرار [ = گواهي ]، چيزي كه ديگران دوست دارند بشنوند چيزي نيست كه ديگران بگويند و آنها تعريف كنند.
كودكان موجودات ادبي هستند، چون همان گونه كه احساس مي كنند، سخن مي گويند و نبايد مثل كسي احساس كنند كه مثل كس ديگري احساس مي كند.
وقتي سنگي را از زمين برمي داري، مردم زير صخره هاي انتزاعي بزرگ آسمان نامفهوم آبي مثل سوسك درهم مي لولند.
هنر ما را به گونه اي رويايي از درد هستي رها مي سازد.
رنج هاي مشترك در پيوند با ما هستند و حقير اند، چون رنج ها حقير اند.
لذتي كه هنر بر ما ارزاني مي دارد، نيازمنديم و چون به گونه اي هنر ما نيست، نه وجهي مي پردازيم و نه تاسف مي خوريم.
تحت عنوان هنر، همه ي چيزهايي كه باعث سرورمان مي شود، بي آنكه در ارتباط با ما باشد، درك مي كنيم.
متصرف بودن يعني از دست دادن، احساس كردن بدون متصرف بودن، يعني پاس داشتن؛ اين بدان معنا است كه از چيزي هستي اش را بيرون بكشي.
چيزي را بيان كردن، يعني نيرويش را پاس داشتن و وحشت اش را زدودن.
هيچ چيز حقيقي در زندگي وجود ندارد تا از اين رو حقيقي باشد كه آن را انسان خوب ستوده است.
همه چيز هست چون ما هستيم و همه چيز براي آناني كه ما را در گونه گوني زمان دنبال مي كنند، چنين خواهد بود كه ما آن را براي خود مشتاقانه ترسيم كرده بوديم، يعني همان گونه كه به پاس خيال مان راستين بوده ايم.
همه ي ما رمان نويس هستيم، وقتي مي بينيم تعريف مي كنيم، چون ديدن مثل همه ي چيزهاي ديگر پيچيده است.




